خیال خوشی

خیال خوشی

کیست که بتواند آتش در کف دست نهد

و با یاد کلوخ های پر برف قفقاز خود را سر گرم کند

یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کُند کند

یا برهنه در برف دی ماه فرو غلتد و به آفتاب تموز بیاندیشد…!

نه، هیچ کس! هیچ کس چنین خطری را به چنین خاطره ای تاب نیاورد

از اینکه خیال خوبیها درمان بدیها نیست بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید

فرهاد مهراد

از نمایشنامه ی ریچارد دوم، پرده ی اول، صحنه سوم

اثر ویلیام شکسپیربه ترجمه دکتر الهی قمشه ای

5 دیدگاه

  1. لیلا said,

    آوریل 21, 2010 در 20:01

    بععععله اومدیم خصوصی بذاریم چی شد!!!

  2. لیلا said,

    آوریل 21, 2010 در 20:00

    من فقط از نصیحت دوستام بدم نمیاد…
    نه زیادم مهم نیست… قراره 120 سال عمر کنیم؛ یه 20 سالشو پشت کنکور بمونیم به جایی نمی خوره… یه چیزی نوشته بودی یه بار که اصولا» آدما برا این تو دانشگا درس میخونن چون کار دیگه ای بلد نیستن… خیلی از این نوشتت خوشم اومد چون دقیقا» راجع به خودم صدق میکنه… من دارم درس میخونم برم دانشگا چون کار دیگه ای ندارم و انگار یه چیز از پیش تعیین شده است و حق انتخابی ندارم… البته منظورم این نیست که دوست ندارم درس بخونم اما به هر حال درس خوندنم با علاقه نیست… میخونم چون باید بخونم… چون زندگی باید روال همیشگی خودشو طی کنه گوئیا… واقعا فکر اینکه اگه درس نخونم چی میشه خیلی اذیتم میکنه… چون احساس میکنم هیچ راه دیگه ای برای گذروندن زندگی وجود نداره…
    یا درس یا ازدواج یا مرگ… گزینه 4 هیچکدام!!! … .. . ترجیح میدم برم تست بعدی!
    به هر حال مرسی از نصیحتات… همیشه به همه دوستای وبلاگیم چه صمیمی چه غیرصمیمی میگم که به هیچ وجه مجبور نیستن برام کامنت بذارن و حتی جواب کامنتامو بدن… البته به جز سوالام!… و یا اینکه اگه من وبلاگ اونا رو میخونم اونا هم باید وبمو بخونند… من اصلا» ناراحت نمیشم اگه کامنت نذاری یا سر نزنی یا لینکمو توی وبت نذاری… گفتم که نگی نگفتی…
    یه چیز دیگه هم میخواستم بگم یادم رفت…آهان من معمولا» عادت دارم کامنتامو خصوصی بذارم اما وب شما رو نمی دونم خصوصیدونیش کجاست… اگه کامنتا تایید نشده است تایید نکنی ممنون میشم…
    احساس میکنم نوشته هات عوض شده… یا نوشته هایی که بهشون علاقه داری و توی وبت می نویسی… یه جورایی بهتر شده… نسبت به پارسال فکرت بزرگ تر و بازتر شده… پیرشدی رفت! من قبلا» فکر میکردم تو سنت بیشتر از اینیه که الان هستی…
    دمت گرم و علی یارت

  3. عطااله said,

    آوریل 20, 2010 در 19:16

    I am sorry Ali

    غمگینم که غمگینی.

    خود خدا میخواد آدما اینجوری شن، پس تقصیر تو نیست…!!!

    • aghalandar said,

      آوریل 22, 2010 در 23:05

      ممنون عطا جان!ولی عزیزم چرا باید ناراحت باشم.گذشته اگر خواست پاش رو دراز کنه ،به نظرت من چی کار میکنم؟
      قلم پاش رو میشکونم.من قهرمان کتاب فهیمه رحیمی نیستم

  4. عطااله said,

    آوریل 20, 2010 در 19:14

    I am sorry Ali

    نمیدونم چی بگم. غمگینم که غمگینی.

    درست میشه همه چی. خود خدا میخواد که آدما اینجوری شن. پس تقصیر تو نیست!


بیان دیدگاه